
آی قصه قصه قصه ، نون وپنیروپسته ، یک زن قدخمیده ، روی زمین نشسته
یک زن دل شکسته ، که چادرش خاکیه ، روی زمین نشسته ، شکسته وتکیده
صورت خیس وگلفام ، دست میکشه روی قبر ، قبر شهید گمنام

ازتوکیفش یه جعبه ، خرما میاره بیرون ، میزاره روی اون قبر ، بهش میگه مادرجون
بابات کیه عزیزم؟ برادرت خواهرت ؟ حرف بزن عزیزم ، منم جای مادرت
تو هم عین بچمی ، بچه بی نشونم ، همون که رفت وباخود ، برده گرمیه خونم
همون که آخرین بار ، وقتی که ترکم میکرد ، نذاشت برم دنبالش ، گفت که مامان تو برگرد
صورت من رو بوسید ، برگشتش و دویدش ، لبخند زدو زورکی ، سرکوچه رسیدش
چه شبها که به یادش، با گریه خوابم میبرد، باباش چقدر زورکی ، بغضش رو هی فرو خورد
الهی که بمیرم ، چشماش به در سفید شد ، آخر نفهمید علی ، اسیر یا شهید شد

نظرات شما عزیزان:
|